راه بی پایان ،
آسمان در آسمان ،ظلمت
بوی آشنای انزوا
پنجره های بیابان زده
وصدای صامت گم شدن های مکرر
که می پیچد در پیله ی تنهایی من
واژه های ساده و بی خطر ِ من
که تمرین می کنند هماغوشی با بغضهای کال را
….
دردهایم را در آغوش می گیرم
پاهای تاول زده ی ذهنم را
رندانه می بوسم
تنها ،”من”
لایق است دست بکشد بر سر تنهاییم
وببوسد دردها را
و بخوابد بر بستر ِبی آرام ِتن ِ”من ”
شاید…
قلبم دارد از آن همه خوبی ،خالی می شود
می دانید …
شاید؟!
……………………..
تاریخ : جمعه 92/6/29 | 1:49 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.